خواندن بریدههای جذاب از کتابها عموما برای این است که اگر کتاب به اندازه کافی جذاب رسید؛ روی دکمه خرید بزنید و آن را برای خود داشته باشید. خیلی وقت است الگوی ذهنی خواننده برای انتخاب کتاب عوض شده است و آدمها کتاب نمیخوانند تا فقط سرگرم شوند و قهرمانی جدید به قهرمانهای قبلی ذهن خود اضافه کنند. بلکه امروز انسانها به دنبال داستانهایی هستند که خودشان را در آن بازیابند.
کتابخانه نیمه شب یکی از بهترین انتخابها برای ارضای میل خود بازیابی است. ما زیباترین جملات کتابخانه نیمه شب را به سلیقه خودمان در این محتوا جمعآوری کرده ایم.
قرار است با نورا، شخصیت اصلی این کتاب در هر برهه از زندگیاش احساس همذات پنداری زیادی کنید. پس آماده نوعی واکاوی و روانکاوی باشید:
«نورا در شبکههای اجتماعیاش چرخی زد. نه پیغامی، نه نظری، نه دنبالکنندهٔ جدیدی، نه درخواست دوستی جدیدی. نورا مثل پادماده بود، با اندکی چاشنی بیچارگی. وارد اینستاگرام شد و دید که همه زندگیشان را ساختهاند، جز او.»
«حدس زدنش سخته، نه؟ اینکه چی میتونه خوشحالمون کنه.»
«هرگز همراهی ندیدم که بهاندازهٔ تنهایی بتواند با انسان همراه شود.»
گفت: «بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهٔ، انجام میدادی؟»
سارتر زمانی نوشت:
«زندگی در ورای نومیدی آغاز میشود.»
چیزی که باید درکش کنی اینه: بازی ادامه داره تا وقتی که واقعاً تموم بشه. حتی اگه یه مهرهٔ سرباز روی صفحه باشه، هنوز بازی تموم نشده.
«تنها راهِ یاد گرفتن، زندگی کردنه.»
بریده های کتاب کتابخانه نیمه شب
«اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی.
برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن. به شنا کردن ادامه بده…»
هوگو با حالتی خردمندانه گفت: «اما اگه همیشه دنبال معنای زندگی بگردی، هرگز زندگی نمیکنی.»
هرچقدر مردم بیشتر در شبکههای اجتماعی با هم در ارتباط باشند، جامعه تنهاتر میشود.
«زندگی خیلی عجیبه. اینکه ما تمام زندگیمون رو همزمان از سر میگذرونیم. توی یه خط صاف. اما درواقع تصویر کامل زندگیمون این نیست، چون زندگی نهفقط کارهایی رو که انجام میدیم، بلکه کارهایی رو هم که انجام نمیدیم شامل میشه و هر لحظهٔ زندگیمون برای خودش یهجور… تغییره.»
«سرکشی بنیاد حقیقیِ آزادیه. سرنوشت فرمانبَرها اینه که درنهایت بَرده بشن.»
جملات معروف کتاب کتابخانه نیمه شب
«هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه. این کتابها دریچهای هستن به تمام زندگیهایی که تو میتونستی تجربه کنی.»
کلیشهای در دنیای موسیقی هست که میگوید هنگام پیانونوازی هیچ نُتی اشتباهی نیست.
«اول هر بازی، هیچ قدرت تغییری وجود نداره. فقط به یه شکل میشه مهرهها رو روی صفحه چید. بعد از شش حرکت اول، نُه میلیون مسیر احتمالی برای بازی وجود داره و بعد از هشت حرکت، دویستوهشتادوهشت میلیارد موقعیت مختلف. احتمالات همینطوری بیشتر و بیشتر میشن.
روشهای مختلف شطرنج بازی کردن از تعداد اتمهای جهان هم بیشترن. واسه همین همهچیز میتونه بههم بریزه و شلخته بشه. نهفقط هم یک راه درست، که راههای بسیار زیادی وجود دارن.
توی شطرنج هم مثل زندگی واقعی، احتمالات پایهٔ همهچیزه. هر امید، هر رؤیا، هر حسرت و هر لحظهٔ زندگی.»
زندگی الگوهای متفاوتی داره. ریتم داره. وقتی توی یه زندگی گیر افتاده باشیم، خیلی راحت ممکنه توی خیالاتمون تصور کنیم که زمانهای غمانگیز یا ناراحتکننده یا شکست یا ترسمون نتیجهٔ بودن توی اون زندگی خاصه، که فکر کنیم همهٔ اتفاقات نتیجهٔ اون شیوهٔ خاص زندگی کردنه، نه نتیجهٔ صرفاً زندگی کردن.
منظورم اینه که اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه.
نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.»
«فکر کنم تصور اینکه همیشه راههای آسونتری هست راحته، اما شاید هیچ راه آسونی وجود نداشته باشه و همهٔ راهها معمولی باشن. توی یه زندگی ممکن بود من ازدواج کرده باشم. توی یه زندگی دیگه ممکن بود فروشندهٔ مغازه باشم. ممکن بود به پیشنهاد یه مرد بامزه برای خوردنِ قهوه جواب مثبت داده باشم.
توی یه زندگی دیگه ممکن بود در حال تحقیق دربارهٔ یخچالهای قطب شمال باشم. توی یه زندگی ممکن بود قهرمان شنای المپیک باشم. کی میدونه؟ هر ثانیهٔ روز داریم وارد یه جهان جدید میشیم. همهٔ وقتمون رو هم صرف آرزوی داشتنِ یه زندگی متفاوت یا مقایسهٔ خودمون با بقیه و همینطور نمونههای دیگهٔ خودمون توی زندگیهای دیگه میکنیم، درحالیکه هر زندگیای شامل حدی از خوبی و حدی از بدیه.»
«اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت. اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.»
متن جملاتی از کتاب کتابخانه نیمه شب
«متوجه شد دلیلش برای خودکشی نه اندوهگین و ناراحت بودن، بلکه این حقیقت است که نورا به خودش قبولانده بود راهی برای فرار از این اندوه نیست.»
«انگار نورا به درکی از زندگی رسیده بود و میدانست اگر هم تجربهٔ ناخوشایندی پیش بیاید، قرار نیست همیشه اینطور باشد. متوجه شد دلیلش برای خودکشی نه اندوهگین و ناراحت بودن، بلکه این حقیقت است که نورا به خودش قبولانده بود راهی برای فرار از این اندوه نیست. نورا حدس میزد همین شالوده و درونمایهٔ اصلی افسردگی و نیز تفاوت میان ترس و ناامیدی باشد.
ترس وقتی بود که وارد سردابی میشد و از این میترسید که در پشتسرش بسته شود. ناامیدی وقتی هست که در پشتسر بسته و قفل شود. اما با هر زندگیای که تجربه میکرد، چون مهارتش در استفاده از قوهٔ تخیلش بیشتر میشد، بهنظر میرسید آن درِ استعاری باز و بازتر میشود. بعضی وقتها کمتر از یک دقیقه و گاهی هم روزها یا هفتهها در زندگیای میماند. اینطور بهنظرش میرسید که هرچه زندگیهای بیشتری را از سر میگذرانَد، کمتر در آنها احساس آرامش میکند.
مشکل اینجا بود که نورا کمکم فراموش میکرد که کیست. مثل نجوایی آرام که دهانبهدهان بچرخد و تکرار شود، کمکم حتی اسمش هم برایش به کلمهای بیمعنا تبدیل میشد.»
«سه ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، تمام بدنش از حسرت و پشیمانی تیر میکشید. انگار که ناامیدی توی ذهنش بهطریقی راهش را به تن و اندامهایش باز کرده بود. گویی ذرهذرهٔ وجودش را به تسخیر خود درآورده بود. بهیادش میآورد که همه در نبودِ او زندگی بهتری خواهند داشت.
اگر نزدیک سیاهچالهای شوی، نیروی جاذبهاش تو را به عمق حقیقت شوم و تاریک خود میکشد. این فکر مثل اسپاسم ذهنی اجتنابناپذیری به جانش افتاد. حسی آزاردهندهتر از آن که بشود تحملش کرد و قدرتمندتر از آن که بشود از چنگش گریخت.»
«ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.»
«دیدی؟ گاهی حسرتهامون هیچ ریشهای در واقعیت ندارن. بعضی وقتها حسرتها…» دنبال واژهٔ مناسبی برای آن گشت و پیدایش کرد. «یه مشت حرف مفتن.»
جملات کتاب کتابخانه نیمه شب
«نه. کتاب حسرتها داره سبکتر میشه. حالا دیگه خیلی جاهاش سفیده… بهنظر میرسه تمام زندگیت داشتی حرفهایی رو میزدی که واقعاً بهشون عقیده نداشتی. این یکی از موانع توئه.» «موانع؟» «آره. خیلی مانع توی سرت داری. نمیذارن حقیقت رو ببینی.» «حقیقتِ چی؟» «حقیقتِ وجودی خودت.
دیگه واقعاً باید تلاشت رو بیشتر کنی تا حقیقت رو ببینی، چون مهمه.» «فکر میکردم بینهایت زندگی دارم که میتونم بینشون انتخاب کنم.» «باید زندگیای رو انتخاب کنی که توش در شادترین حالتی، وگرنه خیلی زود دیگه قدرت انتخابی نخواهی داشت.»
«هرگز نمیتوانم تمام کسانی باشم که دلم میخواهد، نمیتوانم تمام زندگیهایی را از سر بگذرانم که دوست دارم و هیچگاه نمیتوانم تمام مهارتهای موردعلاقهام را فرا بگیرم. چرا چنین میخواهم؟ میخواهم زندگی کنم و از تمام گونهها و حالتها و شکلهای تجارب جسمی و ذهنی ممکن در زندگیام لذت ببرم.»
«اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.»
«مسیری که ما بهعنوان مسیر موفقیت نگاهش میکنیم درواقع مسیر موفقیت نیست؛ چون بیشتر مواقع تفکر ما دربارهٔ موفقیت به یک ایدهٔ خارجی مسخره از حس پیروزی خلاصه میشه، مثل یه مدال المپیک، یه شوهر ایده آل یا یه حقوق خوب. همهٔ ما هم این حدوحدود رو داریم و سعی میکنیم بهش برسیم. درحالیکه موفقیت چیزی نیست که بشه اندازهش گرفت. زندگی مسابقه نیست که بتونیم توش برنده بشیم.»
جمعبندی جملات کتابخانه نیمه شب
شاید نزدیکترین تجربه زیسته از دنیای افسانهای کتابها به ما همین کتاب و نورا در کتابخانه نیمه شب باشد. یک شخصیت بازنده که ناامیدی نیمه شبی گلویش را میگیرد و او را به دهان مرگ میاندازد. زندگی اما در یک اقدام کمتر دیده شده، شانسی دوباره به نورا میدهد و از او میخواهد برگردد و دوباره زندگی کند.
همه لحظات تجربه شده که شما در کلمات لمسش کردید، بندهای نازک اتصال به این دنیا است. چیزی که امید، انگیزه یا غریزه زندگی مینامیمش. کتابخانه نیمه شب را در دست بگیرید. یکبار با نورا خودکشی کنید. در خلا غوطه ور شوید و سپس اجازه دهید امید از روزنه نازک کلمه شما را به روزها گره بزند.
اگر این کتاب را خوانده اید و بخشی از این کتاب برای شما جذاب بوده است میتوانید در قسمت نظرات برای بقیه دوستان بنویسید.
انجام دادن یک کار متفاوت کوچیک، مثل این میمونه که همه چیز رو یک جور دیگه انجام داده باشی!
خانم الم درست میگفت. بازی هنوز تمام نشده بود. هیچ بازیکنی نباید تا وقتی مهرهای روی صفحه داشت تسلیم میشد.
«دانش واقعی آن است که بدانی هیچچیز نمیدانی.»