فرض کنید مشغول خواندن آگهیهای ترحیم هستید: پدری دلسوز، مادری مهربان، مهندس سخت کوش، معلمی عاشق، استاد شیرین زبان و…. یک لحظه نور مانیتور لپتاپ یا صفحه گوشی خاموش میشود خودتان را توی آن میبینید. از ذهنتان میگذرد:« قرار است پس از مرگ با چه عنوانی از این آدم -که من هستم- یاد شود؟»
کتابخانه نیمه شب جایی است که شما را به همین فکر وا میدارد؛ این که قرار است عمر بسیار قابل خود را در چه صرف کنید و نهایت به چه چیزی برسید.
خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب
نورا شخصیت اصلی این کتاب است که با افسردگی دست و پنجه نرم میکند و در مغازهای فروشنده آلات موسیقی است. تنها نقطه اتصال او با این دنیا قرصهای آرامبخش و ضد افسردگی او است که تا حدی کمکش میکند اوضاع زندگی را کنترل کند. او که تقریبا از نوجوانی به بعد خاطره خوشی از زندگی ندارد؛ درست در همین امشب که داریم دربارهاش حرف میزنیم، با قرصهای کنترل افسردگیاش خودکشی کرد.
در لحظه بریدن از این دنیا یک لحظه همه ناکامیها جلوی چشمانش چرخید: جدا شدن از تیم شنای مدرسه، انصراف از گروه موسیقی برادرش، رها کردن علاقه نوجوانیاش به رشته یخچالشناسی، از دست دادن مادرش و به هم خوردن نامزدی و قرار ازدواجش با پسری که دوستش داشت: دن.
برزخ
در یک صدم ثانیه بعد همه چیز تمام شده بود؛ نورا چشمانش را باز کرد و خود را درون برزخ دید. برزخی متفاوت با همه چیزهایی که در مورد آن شنیده بود. برزخی که شاید این شعر حافظ بیشترین وابستگی معنایی با آن را داشته باشد:
«مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»
نورا وارد کتابخانه بزرگی شد که قفسههای آن تا سقف از کتاب مملو بود. موضوع تمام کتابها خود او (نورا) بود که زندگی نزیسته او را به تصویر میکشید. کتابدار کتابخانه دوران دبیرستانش، خانم آلن، کتابدار این کتابخانه نیمه شب بود. نورا به یاد داشت که روزی با خانم آلن در دبیرستان شطرنج بازی میکرد. آلن به نورا خوش آمد گفت و از او خواست که داستانها را بخواند تا یکی از آنها را از میان همه برگزیند. چون قرار است سکان سرنوشت را دست بگیرد.
نورا آن شب شروع به خواندن کرد.
وادی حسرت
نورا کتابهای متعددی را برداشت و کمکم شروع به خواندن کرد. هرکدام از آن کتابها راوی تجربه نزیستهای از نورا بودند که از حسرتهای بزرگ او برمیآمدند. از همان حسرتهایی که او را به اتصالِ به زندگی با نخ نازک قرصهای ضد افسردگی کشانده بود.
او در ابتدا با عمیق ترین آه خود روبرو شد: زندگی با دن.
در این سرنوشت نورا با دن ازدواج کرده بود؛ اما به یک زن روستایی بدل شده بود که همیشه خدا میبایست شاهد خیانتهای شوهرش باشد. زنی که اصلا او را خوشحال و خوشبخت نمییافت. پس این سرنوشت را بست و توی قفسه کتابخانه گذاشت.
در دومین رویارویی او با حسرت از دست رفتن علاقه نوجوانیاش روبرو شد: یخچال شناسی. نورا یخچال شناس بزرگی شده بود که یک بار در خطر حمله یک خرس قطبی قرار گرفت. ترس از مرگ را با تمام سلولهایش درک کرد و فهمید نه این یکی را هم نمیخواهد.
سومین رویارویی نورا با نسخهای دریایی از خودش بود: شناگر معروفی شده بود. اما این شخصیت نیز مادرش را نابههنگام از دست داده بود و رنج او را مجدد تازه میکرد. سراسیمه آن کتاب را به کتابدار پس داد. خانم آلن نیز ضمن همراهی با او برای انتخاب کتاب بعدی، به یادش آورد که تا ابد وقت نخواهد داشت و باید تا آخر امشب انتخابش را بکند.
نورا در کتاب بعدی یک خواننده معروف بود که دنیا او را میشناخت اما این شخصیت نیز با ناکامی بزرگی روز میگذراند. او برادرش را به خاطر اوردوز در مصرف مواد مخدر از دست داده بود. نورا این یکی را هم نمیخواست.
همانی که فکرش را نمیکنی
نورا با خستگی کتاب دیگری را انتخاب کرد. در این کتاب او همسر اش بود! جراح جوانی که خبر مرگ سگش را به او داده بود و یکبار هم از نورا خواسته بود که باهم قهوهای بنوشند اما نورا درخواستش را رد کرده بود. در این سرنوشت خوشبخت بود، رابطه خوبی با برادرش داشت و لبخندش واقعی بود. دیگر خبری از قرصهای ضد افسردگی نبود و هرچه داشت عشق بود و امید. تعجب کرده بود. یک دقیقه تا پایان شب وقت داشت. در یک دقیقه پایانی روی آخرین صفحه سفید از این کتاب کتابخانه نیمه شب یادداشت کرد: من زنده هستم.
پرده آخر خلاصه کتابخانه نیمه شب
نورا در کانال زمان به عقب پرت شد؛ روی تخت خوابش چشم گشود و به یکباره هرچه قرص خورده بود را بالا آورد. به برادرش زنگ زد و از او کمک خواست. حالا برای عمرش ارزش قائل بود و انگار بهتر میدانست میخواهد با آن چه کند.
گویا نورا تعبیر مجسم شده این شعر علیرضا آذر را دریافته بود که میگوید:
«…اما اگر این گرگ به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده یک مرد اگر برگردد
صادق!
سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند
داوود نباشد که دری وا بکند
این همهمه پیر به هم میریزد
آرامش تصویر به هم میریزد…»
اگر فیلم لالا لند را دیده باشید، به احتمال زیاد با خواندن این خلاصه کتاب به یاد میا، شخصیت اصلی فیلم، میافتید. دختری که در آخرین پلان فیلم با همسرش روبروی عشق قدیمیاش مینشیند تا برای او و حضار کافه جاز بنوازد. درحالیکه هر دو (میا و عشق سابقش) به آرزوهای خود رسیدهاند اما دور از یکدیگر. گویا که نظم تصویر همین است که داوود بمیرد، میا از عشقش جدا شود و نورا باید به دن نرسد. اتفاقاتی که نتیجهشان را بعد از سالها نشان خواهند داد. چیزهایی که قرار است پاداش صبر بر سوگ از دست رفتهها باشند.
ژانر کتاب کتابخانه نیمه شب
کتابخانه نیمه شب رمانی فانتزی است که در پی توجیه سوگ آمده، در پی دادن این پیام که: همه چیز آنطوری نیست که ما فکرش را میکنیم. بیایید یک بار خلاصه کتاب کتابخانه نیمه شب را باهم مرور کنیم:
نورا شخصیت اصلی کتابخانه نیمه شب است که از وادی حسرت گذشته و وارد آن شده؛ همان دختری است که شکست خورده، ترک شده، از دست داده، احساس قربانی شدن تمام وجودش را گرفته و ناگهان تصمیمش را برای بریدن بند عمرش عملی کرده است…
نورا پس از خودکشی وارد برزخ میشود اما نه برزخی که تا امروز آن را میشناختیم.
برزخ نورا رویارویی با چیزی است که میتوانست باشد اگر به خودش فرصت بیشتری میداد.
نورا در یک کتابخانه نیمه شب چشم باز میکند و با کتابهایی روبرو میشود که هیچ کجای دنیا شبیهش نیست. کتابهایی از جنس زندگی او.
هرکدام از این کتابها نورایی را نشان میدهد که اگر فرصت بیشتری داشت به آن تبدیل میشد.
کمکم نورا همه آنها را میخواند. «زندگی نزیسته» خودش را میخواند و پیش خودش تصمیم میگیرد برای زندگی بیشتر بجنگد.
مت هیگ، نویسنده کتابخانه نیمه شب، با بهره بردن از خیال دنیایی را خلق میکند که در آن میشود از چیزی که مهر و موم شده است به نام قسمت سر در آورد.
پایان بندی و بسط موضوع کتاب کتابخانه نیمه شب
کتابخانه نیمه شب عنوان کتابی است که قرار است شما را به فکر وا دارد. با خواندن کتابخانه نیمه شب قرار است بنشینید و به شخصیتهای بالقوهای فکر کنید که میتوانستید بالفعلشان کنید. اگر احتمالا آن شنبه همیشگی را یک روز بالاخره به واقعیت بدل میکردید. شما با خواندن کتاب کتابخانه نیمه شب قرار است با حسرتهای خود ملایمتر روبرو شوید، آنها را باید زندگی بدانید و بعد بروید سراغ ورق بعدی از این کتاب پر ماجرا که دارید مینویسیدش.