اگر در سرچ باکس خود نوشتهاید «خلاصه کتاب جز از کل» احتمالا قرار است تجربهای متفاوت با تمام آنچه تا به حال خواندهاید داشته باشید.
پیش از هرچیز باید این واقعیت عجیب و غریب را بپذیرید که جز از کل کتابی نیست که بشود داستانش را تعریف کرد! تعریف خطی و مشابه از این کتاب وجود ندارد و فقط باید آن را زندگی کنید.
روایت سه نسل
احتمالا همه بخواهند خلاصه کتاب جز از کل را با شاهکار تولتز، نویسنده کتاب، در پاراگراف اول این کتاب برای شما بنویسند. من اما از کمی بعدتر شروع میکنم. از زیر دست آمدن گره داستان. برای ساختن روایت کتاب میخواهم از خودتان کمک بگیرم.
فرض کنید پسر نوجوانی هستید. توی مدرسه کتک خوردهاید، بوی خون توی دماغتان پیچیده و خیسی کم جانی را روی سبیل کم پشت لبتان حس میکنید؛ غرورتان قلقلک شده و خستهاید. خودتان را به خانه میرسانید و پدرتان شما را در این حال میبیند.
منتظر واکنشش هستید که با اضطراب زیادی شما را روی صندلی مینشاند. ابدا نباید انتظار درمان، گرفتن دستمال کاغذی یا حس کردن سوزش بتادین را داشته باشید. چون فرزند یک انسان عجیب هستید که رابطه تیره و پیچیدهای با هم دارید.
مردی که در این موقعیت به جای همه آن کارها روایت یک قصه خانوادگی ۳۰۰ صفحهای را آغاز میکند!
سرنوشتنامه خانواده دین. یک طومار هزارتو.
موقعیتی که در بالا باهم خلقش کردیم، سرنوشت جسپر دین، تنها نوه خاندان دین است. تک فرزند مارتین دین، پدر فیلسوف مآبی که همواره در حال کنکاش ذهن خود و دیگری و کشف فلسفه خلقت است.
داستان از همین صفحات رنگ و شکل میگیرد و تا حدود ۳۰۰ صفحه بعد راوی یک نسل است. نسل گذشته جسپر و داستان خانوادگی دینها.
جز از کل روایت سه نسل از یک خانواده معمولی اما عجیب ایتالیایی است که در دوره زمانی جنگ جهانی دوم تا اوایل قرن بیست و یکم در استرالیا، پاریس و تایلند تعریف میشود.
خانواده دین دو پسر داشت: تری و مارتین دین.
همه چیز خوب پیش میرود تا تری، عموی جسپر، در نوجوانی تبدیل به یک اسطوره ورزشی میشود.
تری محبوب، بلوند، خوش هیکل و قوی است. همین حسادت همه از جمله مارتین را برمیانگیزد و باعث میشود تری عنان از کف بدهد، رو به تبهکاری بیاورد و از محبوبترین شخصیت استرالیا به «منفورترین مرد استرالیا» تبدیل شود. تری درگیر خلاف و تبهکاری میشود و در عنفوان جوانی با برجستهسازی رسانهها به زندان میرود.
بعد از این اتفاق مارتین، پدر و مادر تری درگیر نفرت جمعی یک کشور از نام خانوادگی خود میشوند. دیگر تقریبا کسی دوست ندارد با آنها درگیر هیچ مراوده اجتماعی شود.
این ماجرا ادامه دارد تا مارتین درگیر یک نوع بیماری کشنده میشود. مادر خانواده دین یکی از شاهکارترین جملات خود را بالای همین بستر بیماری به مارتین میگوید. او را به زندگی کردن با همه وجود دعوت میکند و میگوید:
«احساس ميکنم يه جاي زندگيم راه رو غلط رفتم ولي اين قدر جلو رفتم که ديگه انرژي براي برگشت ندارم. اين رو يادت بمونه مارتين. اگه فهميدي مسير رو اشتباه رفتي هيچ وقت براي برگشت دير نيست. حتي اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه بايد برگردي. نگو راه برگشت طولاني و تاريکه. نترس از اين که هيچي به دست نياري. من تمام اين سالها با اين که پدرت رو دوست نداشتم بهش وفادار موندم. حالا فهميدم کار اشتباهي کردم. اجازه نده اخلاق سد راه زندگيت بشه.»
پس از این است که مارتین «آتشی در سینه دارد جاودانی.» او با شتاب به زندگی میتازد و طی یک اشتباه باعث آتش سوزی گسترده در شهر میشود. آتشسوزی که شهر را نابود میکند. پدر و مادرش را میسوزاند و این گمان را به ذهنش میآورد که برادرش که در زندان است نیز در این آتش سوخته.
مردم هرگز مسبب این آتش سوزیها را نمیفهمند و به آتشسوزیهای دورهای در استرالیا نسبتش میدهند. مارتین هم نمیگذارد اخلاق سد راهش شود، بار سفر میبندد و خودش را به پاریس میرساند.
در پاریس با آسترید، مادر نادیده جسپر، آشنا میشود و عشق را تجربه میکند. آسترید ناخواسته باردار میشود و بارداری بیمارگونهای را طی میکند. در نهایت نیز جسپر و مارتین را به حال یکدیگر وامیگذارد و میرود.
مارتین در پاریس با ادی، یک مرد خوشگذران و بیخیال، آشنا میشود. ادی دوست صمیمی پدر جسپر میماند. دوستی که شغل مشخصی ندارد. اما همیشه آماده پول قرض دادن به دینها است.
بعدها در گرههای نهایی داستان میفهمیم که ادی گماشته تری دین، برادر مرده فرض شده مارتین است!
زندگی این سه نسل تا مرگ مارتین ادامه پیدا میکند و شخصیتهای زیاید به کتاب اضافه میشوند. چیزی که اما اهمیت دارد یک الگوی همیشگی است: ترس!
حریص و هراسان
اجازه دهید اینجا شبیه بقیه به اولین پاراگراف کتاب متوسل شویم تا کلمات را جز از کل را برای ما فاش کنند:
«هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع، حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را. درس من؟ من آزادیام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم.»
محور این کتاب بر ترس است. شخصیتهای این کتاب جسورانه از تاثیر ترس بر تصمیمهای خود حرف میزنند. ترس از مرگ، ترس از دست دادن، ترس از شبیه دیگری شدن!
مارتین خودش را مسبب مرگ برادرش میداند و همینطور نیمی از جمعیت شهر را سوزانده است. او در یک سیکل معیوب از مرگ فرار میکند و مرگ را هیولایی با دهان باز تصور میکند که هر آن ممکن است او را ببلعد.
جسپر بیمارگونه از شبیه شدن به مارتین فراری است. او منتقد جدی پدر و از پیروان اصلی او است! غلظت غلیظ نقدش به پدر، پسر را شدیدا به او شبیه و به او وابسته میکند.
و
تری، از فراموش شدن، از نبودن است که میهراسد و فرار میکند.
پس پایان چه؟
احتمالا منتظر هستید خط قصه جایی تمام شود، کلاغ به خانه نرسد و نقطه معنا داشته باشد.
جز از کل اما روایت دیوانههایی است که با همه وجود اشتباه میکنند و زندهاند.
این رمان شبیه بقیه رمانها نیست و پس از ۷۰۰ صفحهای که خواهید خواند درک خواهید کرد که من از چه چیزی با شما حرف میزنم. یک پیشنهاد در گوشیتر دارم برایتان: کتاب را بدون داشتن مداد توی دستتان نخوانید.